سوم دبستان که بودم، توی کلاسمون یه کتابخونهی کوچیک داشتیم. یک کمد چوبی قدیمی و تقریبا پوسیده که از سال قبل چند تا کتاب خاک خورده و پاره پوره توش جا مونده بود. اول مهر قرار شد هر کدوم از بچهها کتابایی که دارن رو بیارن و کتابها رو شمارهگذاری کنیم و تو یک دفتری ثبت کنیم و درست مثل کتابخونههای واقعی، امانت بگیریم و بخونیمشون. خانم مطهری، معلممون، یک جا وسط حرفاش گفته بود:" کتاباتون رو که آوردید، یکی از شماها رو که به نظرم توانایی اش رو داره، انتخاب میکنم که مسئول کتابخونه بشه" و من نفسم تو سینه حبس شده بود! عمیقا دوست داشتم اونی که انتخاب میکنه من باشم. من مسئول کتابخونه بشم. من به بچهها کتابها رو امانت بدم. فقط مشکلم اینجا بود که نمیدونستم چی کار کنم که از نظر خانم مطهری، "توانمند" به نظر بیام. درسم رو خوب میخوندم، تکالیفم رو مرتب مینوشتم اما یه چیزی همش ته دلم میگفت :"مگه درسخون بودن، ربطی به توانایی ادارهی کتابخونه داره؟ من باید تو دل خانم جا کنم خودم رو!" و من برای تو دل کسی جا شدن، فقط یک راه بلد بودم. یک ماه تمام، هر شب میرفتم توی بالکن و رو به آسمون نگاه میکردم و میگفتم: " خدایا میشه به دل خانم بندازی که منو انتخاب کنه؟ مرسی." بعد بوسهام رو میکاشتم روی انگشتهام و فوت میکردم سمت آسمون، جایی که فکر میکردم خدا اونجا نشسته. یک ماه بعد، توی همون نُه سالگیام، ایمان آوردم به خدایی که بلده آرزوهای ما رو توی دل آدمهایی که کاری از دستشون برمیاد بندازه؛ و من عجیب این شبها دلم به خدای نهسالگیام، خدای "به دل انداختنهای یکهویی" امیدواره.
درباره این سایت